منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل هفتم

قسمت چهارم
وقتی اقا جون همراه یه دختر اومد فهمیدم این دختر باید همون دختر عموی من رزا باشه با هیجان به طرفشون رفتم و چند قدم مونده به اونا وایستادم و با صدای بلند گفت:سلام
اقا جون با خوشحالی گفت:سلام پسرم و در حالیکه روبروی من می ایستاد گفت:این دختر خانم خوشگل رزاست
نگاهی به رزا کردم.مثل یه عروسک خوشگل بود.به طرفش رفتم و گفتم:سلام رزا جون
رزا نگاهی به من کردو حرفی نزد
رزا جون نمی خوای جواب سلام فریبرز رو بدی؟
رزا نگاهی به اقاجون کردو گفت:فریبرز همونه که همسن منه؟
-چرا از خودش نمی پرسی؟
رزا دوباره نگاهی به من کردو گفت:سلام
من فریبرزم همون که همسن توئه رزا خودش را به اقا جون نزدیکتر کردو گفت:بریم پیش خانوم عمو
هر سه پیش خانوم جون رفتیم رزا برخلاف تصورم سریع به طرف خانوم جون رفت و گفت:
سلام خانوم عمو وروی پنجه های پاش بلند شد و گونه های خانوم جون رو بوسید.از رفتارش خنده ام گرفت.جواب سلام منو به زور داد ولی با خانوم جون اینطوری رفتار کرد.مثل یه دختر بزرگ و عاقل.با فرامرزم مثل من رفتار کرد.ولی با اقاجون و جانوم جون رفتار صمیمی و گرمی داشت.خلاصه در طول این دو روز با من و فرامرز به جز سلام و اخداحافظی اونم با اکراه حرف دیگه ای نزد.اقاجون و خانوم جون به رزا خیلی علاقه پیدا کرده بودن.رزام با اونا خیلی راحت بود.اقاجون برای من و فرامرز چنان ابهتی داشت که ما حتی جرات شیطونی کردن جلوی اونو نداشتیم چه برسه به اینکه روی پاهاش بشینیم و دست به گردنش بندازیم.ولی رزا انگار سالها با اقاجون و خانوم جون اشنا بود و انگار دختر واقعی اونا بود و من فرامرز برادرزاده اقاجون.......
هفته ها همبن طور می گذشت.من و فرامرز هر چی سعی می کردیم به رزا نزدیک بشیم اون یه قدم از ما دور می شد.اقاجون و خانوم جونم مرتب به ما ایراد می گرفتن که چرا باهاش بازی نمی کنید چرا چرا چرا؟من دیگه خسته شده بودم اخه یه پسر یازده ساله مگه چقدر می تونه منت کشی کنه.سعی می کردم زیاد باهاش برخورد نداشته باشم.رفتارش عصبانیم می کرد.همچین نگاهم می کرد که انگار داره به یه حیوون نگاه می کنه.اصلا انگار ما رو نمی دید.همیشه یه نشسته بود و فکر می کرد.اخه یه دختر یازده ساله چی داشت که اینقدر فکرش رو مشغول کنه.یه روز به توصیه اقاجون رفتم سراغش و پرسیدم:رزا جون میای تنیس بازی کنیم؟و به انتظار جواب به صورتش نگاه کردم.جوابی که بهم داد دلم رو شکست.بعد از این همه سال هنوز نتونستم فراموش کنم.خیلی خونسرد بلند شد روبروی من وایستاد و گفت:نه از تنیس خوشم میاد نه از تو.وراهش را کج کرد و رفت.از همون روز تصمیم گرفتم دیگه بهش اهمیت ندم.شش سال تموم وجودش رو ندیده گرفتم تا اینکه اقاجون تصمیم گرفت برای همیشه اونو بیاره خونه ما.قبل از مهر اونو توی دبیرستانی که من تحصیل می کردم ثبت نام کرد و همون روز وسایلش رو از خوابگاه مدرسه شبانه روزی جمع کرد و اورد خونه.روز اول مهر وقتی می خواستم از خونه بیام بیرون اقا جون صدام کرد:فریبرز بیا ببینم.به طرف اقا جون رفتم:بله اقاجون
-تنهایی می خواستی بری؟نمیگی دختر عموت تنهاست سرتو انداختی پایین و اونو ول کردی به امون خدا؟از این به بعد رزا با تو میاد با توام بر می گرده.فهمیدی چی گفتم؟
-بله اقا جون.جلوی در منتظرش موندم.وبدون اینکه به رزا نگاه کنم از اتاق خارج شدم.سه ماه تموم من و رزا با هم به دبیرستان می رفتیم و بر می گشتیم اماحتی یک کلمه هم با هم حرف نمی زدیم ولی هنوزم که هنوزه اصلا نفهمیدم چطور عاشقش شدم.فقط یه روز احساس کردم اونو دوست دارم.هر چقدر فکر کردم نفهمیدم از کی این حس توی وجودم پا گرفت.ای کاش هرگز این عشق به وجود نیومده بود.
توی همین افکار بودم که با شنیدن جیغ رزا از تخت پایین پریدم و از اتاقم خارج شدم و اولین نفری بودم که بهش رسیدم.جلوی در اتاق اقاجون وایستاده بود و جیغ می کشید با دیدن من انگشتش رو به طرف اتاق اقاجون گرفت.به طرف تخت اقاجون دویدم.درست حدس زده بودم.اقاجون ما رو تنها گذاشته بود و رفته بود.همین طور که به اقا جون نگاه می کردم دستی روی شونه ام حس کردم.برگشتم و با فرامرز روبرو شدم.سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با گریه گفتم:اقاجون رفت فرامرز
-گریه نکن.اقاجون تازه از اون همه دردو رنج راحت شد.دکتر یه ماه پیش جوابش کرد ولی منتظر تو بود.خدارو شکر کن که اخرین ارزوش براورده شد.جلوی خانوم جون خودتو نگه دار حالش خوب نیست.دلم نمی خواد خدای نکرده طوریش بشه.اصلا دلم نمی خواد در این مورد چیزی ینویسم.خاطره برگشتم به ایران اونقدر تلخ بود که دیگه دلم نمی خواست این خاطرات دوباره برام تکرار بشه.فوت اقاجون درست دوساعت بعد از اینکه دیدمش.رفتار سرد رزا که نه تننها خودش با من حرف نمی زد بلکه حتی اجازه نمی داد برادرزاده های کوچولوم رو ببینم.گریه های خانوم جون همه وهمه باعث شدن که دوباره برگردم فرانسه.هر قدر خانوم جون و فرامرز بهم اصرار می کردن تا سری بهشون بزنم من طفره می رفتم.نه می تونستم جای خالی اقاجون رو تحمل کنم نه رفتار رزا رو.هی بهونه می اوردم کار دارم نمی تونم غیبت کنم درسام سنگینه امتحانام شروع شده و و و خلاصه اینقدر این دست و اون دست کردم تا یه روز فرامرز بهم تلفن کرد و خبر مرگ خانوم جون رو داد.درست یک سال و هفت ماه از مرگ اقاجون می گذشت می دونستم خانوم جون نمی تونه دوری اقا جون رو تحمل کنه.فردای روزیکه اقاجون فوت کرد خانوم جون به اندازه ده سال پیر شده بود.وقتی گوشی تلفن رو گذاشتم تصمیم گرفتم هر چه سریعتر یه بلیط برای رفتن به ایران تهبه کنم.ولی یه مرتبه نظرم عوض شد.اصلا من برای چی می خواستم برگردم ایران؟خانوم جون که رفته بود رفتن من سودی به حالش نداشت.چه فایده داشت برم جای خالی اونو ببینم.دیگه کسی رو نداشتم که دلش برام تنگ بشه.گوشی را برداشتم و به فرامرز زنگ زدم و بهش گفتم که نمی تونم بیام.
-چی گفتی؟نمی خوای بیای؟
-اره نمی تونم بیام
-بی عاطفه تو چطور ادمی هستی؟واقعا باید از خودت خجالت بکشی
-فرامرز درک کن من خیلی برای خانوم جون ناراحتم ولی اومدن من جز اینکه غم و غصه ام رو بیشتر می کنه فایده ای نداره.تو اینو به حساب بی عافه بودنم نذاروخواهش می کنم درکم کن.
-باشه درکت می کنم فقط دیگه نمی خوام هیچوقت ببینمت و گوشی را محکم روی دستگاه تلفن کوبید.در حالی که هنوز گوشی تلفن توی دستم بود گفتم:فریبرز چیکار کردی درد یتیمی و بی کسی کم بود درد بی برادری ام بهش اضافه کردی.خودت که فرامرز رو می شناسی محاله که از حرفش بگذره و الحق که خوب برادرم رو شناخته بودم.سه بار دیگه بعد از اون واقعه باهاش تماس گرفتم ولی حاضر نشد با من اشتی کنه.اخرین باری که باهاش تماس گرفتم روز تولدش بود.براش تلفن زدم.می خواستم تولدش رو تبریک بگم ولی اون بهم فرصت نداد و گفت:من برادری به اسم فریبرز ندارم.دیگه مزاحم نشو.
من به حرمت اینکه فرامرز برادر بزرگترم بود ودر نظر اون مرتکب یه گناه نابخشودنی شده بودم تصمیم گرفتم دیگه مزاحمش نشم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:7 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 145
بازدید کل : 5390
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1